ثمره عشقمون نیکا ثمره عشقمون نیکا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
ثمره عشقمون نویان ثمره عشقمون نویان ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
پیمان عشقمونپیمان عشقمون، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

نیکا و نویان جوجه های نارنجی ما

نیکا 71 (شرکت در مسابقه)

 با سلام خاله های عزیز نیکا تو مسابقه زیباترین نینی شرکت کرده خواهش میکنم اگه دخملی مارو هم قابل میدونید به این ادرس برین و بهش رای بدین ممنون میشم بوس shahrekhatere . niniweblog .com ...
28 بهمن 1391

نیکا 70 (19 ماهگی)

١٩ ماهگیت مبارک عزیزم امروز 19 ماه از با هم بودنمون گذشت و خوشحالم از اینکه دیگه تا 6 سالگیت واکسنی نداری عشقم میدونی دخترم مادر بودم هر لحظش یه تجربه جدید تجربه های شیرین و گاهی وقتها تلخ دختر نازم تو این مدتی که تورو داشتیم هیچ وقت از داشتنت پشیمون نشدیم شما خداییش دختر خیلی اروم و منطقی هستی اما مامان یه وقتهایی واقعا در مقابلت کم میارم هر روز گردگیری میکنم دریغ از اینکه 5 ثانیه بزاری تمیز بمونه دوبار هه لک لک و لک هیچ وسیله تزیینی از دست شما نداریم خانمی و خونمون لخت شده گل مامان تمام کارهای منو تکرار میکنی وقتی میخوام لباس اتو کنم شما هم میری اتو خودتو میاری و لباساتو با حوصله اتو میکنی لباسهای بابا و...
15 بهمن 1391

نیکا 69(سالن کودک توت فرنگی)

اینقدر این خاله آنا هیتا مامان ارمیتا جونی از سالن بازی توت فرنگی نوشت که ما هم کلی وسوسه شدیم نیکا کوچولو رو ببریم اونجا و البته من فکر میکنم این ارمیتا شیطون دیگه اسپانسر اونجا شدن خلاصه وقتی وارد اونجا شدیم اول از همه سراغ ارمیتا رو گرفتم که دیدم بلهههههههههههههه همه این خوشمل خانومو میشناسن و خانم گفت که اتفاقا امروز هم یه سری از مامانها اینجا قرارداشتن همون طور که انا جون گفته بودن جای خوبی بود و نیکا که کلی بازی کرد و البته بیشتر وقتشو صرف نقاشی کشیدن و استخر توپها کرد و اخر سر هم با گریه تشریف اورد خونه و یه جایزه هم گرفتن و با یه عالمه انرژی مثبت و یه بادکنک خوشمل راهی منزل شدن دخترم خوشحالم که امروز با دیدن همبازی ه...
11 بهمن 1391

نیکا 68(پارک)

روز چهار شنبه بابایی نیکا ازصبح که رفته بود سمینار تا ساعت 5 که برگشت یهو دچار استخون درد شده بود و نه میتونسته اونجا وایسته نه میتونسته بیاد خونه. طفلکی اینهمه  تحمل کرده بود و تا اومد خونه از شدت تب و لرز افتاد و من و نیکا هم حیرون شدیم خلاصه کاشف به عمل اومد که بابا جون آنفلانزا شدن و منم سریعا دست به کار شدم و اول از همه واسه اینکه شما نگیری سریع بردمت خونه مامانی و بعد برگشتم که به بابا رسیدگی کنم .روز بعدش هم بابا هنوز ضعف داشت و نمیتونست نیکارو بغل کنه الهی بمیرم اولین باری بود که بابا دست رد به سینت زد و بغلت نمیکرد یهو چنان بغضی کردی بعدشم با صدای بلند گریه کردی عزیزممممممممممممممممممممممم بابا خیلی ناراحت شد که ...
8 بهمن 1391

نیکا 67( مسافرت زمستونی)

از روز شنبه که باباجون گفتن برای تولد 2 قلو ها نمیتونیم بریم خیلی ناراحت بودم مخصوصا اینکه امسال اولین باری بود که هر 6 تا خوااهر و برادر میتونستیم کنارهم باشیم اما به روی بابایی نیاوردم..اخه طفلکی نمیتونست مرخصی بگیره روز 3 شنبه یهو  دایی حون زنگ زدن که بله امروز صاحب دخمل مظلوم و خنده رویی شدن .با این تلفن دیگه عزمم جزم شد که هم بریم ارشیدا کوچولو رو ببینم هم تولد 2 قلوها بریم .حتی شبش هم واسه شما لباس خریدیم که یهو رادیو گفت راهها خرابه و بازم بیخیال این مسافرت شدیم امااااااااااااااااااااااااااا همچنان دلم اونجا بود.صبح بابا رفت سر کار که ساعت 10 هم خاله جون سمیه هم دایی رضا اصرار کردن که امروز افتابه و اگه الان هم راه بی...
3 بهمن 1391
1